
ﺁقـــا ﭼﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺣﺞ شمـا ﻧﻴﻤﻪ ﻛﺎﺭﻩ ﻣﺎﻧﺪ
شبهـــای شهــر ﻣﻜﻪ ﭼﺮﺍ بی ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﺎﺭ سفـــر مبنـــد ، ﺩﻟﻢ شـــوﺭ می ﺯﻧﺪ
ﮔﻮیـا قیــاﻣﺖ ﺍﺳﺖ ، ﻣَﻠﻚ صــوﺭ می ﺯﻧﺪ
ﻣﻦ خـواﺏ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ، سـرﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ نی ﺯﺩﻧﺪ
ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ، ﺯﻭﺯﻩ کشـاﻥ ﻟﺐ ﺑﻪ مِی ﺯﺩﻧﺪ
ﺩیـــدﻡ نسیـــم ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ گیسـوﺕ می ﺯﻧﺪ
ﻣَﺮهــم ﺑﻪ ﺯخــم ﮔﻮﺷﻪ ی ﺍﺑﺮﻭﺕ می ﺯﻧﺪ
ﺩﻳﺪﻡ تـــو ﺭﺍ ﺑﻪ نیــزﻩ شــه ﻣﻴﮕﺴﺎﺭهـــا
هــو می کشنـد ﺩﻭﺭﻭﺑﺮﺕ نی ﺳﻮﺍﺭهـــا
ﺁقـــای ﻣﻦ ، شمـــا ﻛﻪ مسیـح ﻋﺸﻴﺮﻩ ﺍی
ﺩﺭ ﻛﻮﻓﻪ متهـــم ﺑﻪ گنـــاهی کبیـــرﻩ ﺍی
ﺍینجا ﺑﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻛﻌﺒﻪ تــویی حسیـــن
ﺁقــا ﻣﺮﻭ ، ﻛﻪ ﻋﺰﺕ ﻛﻌﺒﻪ تــویی حسیـــن
ﺩیـــدﻡ ﻛﻪ ﺣﺎجیـــاﻥ منـــا ﻟﻨﮓ می ﺯﺩنـد
ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﺖ هـا ﺑﻪ خـــدﺍ ﺳﻨﮓ می ﺯﺩﻧﺪ
ﺣﺎﻻ ﻛﻪ می روی سفــری ﭘﺮﺧﻄﺮ حسیـــن
ﭘﺲ ﻻﺍﻗﻞ ﺳﻪ ساله ی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺒﺮ حسیـــن
ﭘﺎشیـــدﻡ ﺁﺏ ﭘﺸﺖ ســـر محمـــل ﺭبــاﺏ
ﺑﺎ ﻇﺮﻑ ﺍﺷﻚ ﺩﻳﺪﻩ ی ﺧﻮنیـن ﺟﮕﺮ حسیـــن
فکـری ﺑﻪ حـــاﻝِ ﺭﻭﺯ مبـــاﺩﺍی ﺍیـــل ﻛﻦ
چنـدﻳﻦ قــوﺍﺭﻩ چـــادﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺨﺮ حسیـــن
ﺍﻳﻦ ســارﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ مسیـــرﺕ نمی ﺧﻮﺭﺩ
ﻳﻚ ســاﺭﺑﺎﻥ ﺍهــل نظـر ﺭﺍ ببــر حسیـــن
ﺍﻭ ﻧﻘﺸﻪ هـا ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻭﺑﺮ شمــاﺳﺖ
ﭼﺸﻤﺶ مــدﺍﻡ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ شمـــاﺳﺖ
ﺑﺎ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﻧﻤﻚ ﺑﻪ ﺟﮕﺮ می خــورﺩ حسیـــن
ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪ ی ﺗﻮ ﺯﻭﺩ نظر می ﺧﻮﺭﺩ حسیـن
ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺴﺖ ﺫﻛﺮ خـــوﺵ یـــاﺭﺏ تـــوﺃﻡ
ﺍمـــا هنـــوﺯ مضطـــرﺏ ﺯینـــب تـــوﺃﻡ
یعقـــوﺏ چشـــم ﺁینــه ﻫﺎ پیـــر می ﺷﻮﺩ
ﺍﻳﻦ شهـــر بی ﺣﻀﻮﺭ تـــو ﺩﻟﮕﻴﺮ می ﺷﻮﺩ
ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺩیـــدﻩ قـــافلـــه ﺍﺕ ﺩﻭﺭ می ﺷﻮﺩ
ﻛﻢ ﻛﻢ بســـاﻁ ﺭﻭضـه ی ﻣﺎ ﺟﻮﺭ می ﺷﻮﺩ
اکنون که من حاضرم ، بعضی نسبتهای بی واقعیت به من داده می شود و ممکن است پس از من در حجم آن افزوده شود ؛ لهذا عرض می کنم آنچه به من نسبت داده شده یا می شود ، مورد تصدیق نیست ، مگر آنکه صدای من یا خط و امضای من باشد. با تصدیق کارشناسان یا در سیمای جمهوری اسلامی چیزی گفته باشم.
وصیت نامه امام(ره)
.........................
هاشمی رفسنجانی : امام موافق حذف مرگ بر آمریکا بودند !
روزنامه آرمان پنجشنبه 11 مهر 92
.........................
حال باید به آن آخوند مزدور که فریاد مرگ بر آمریکا و اسراییل و شوروی را خلاف اسلام می داند ، گفت : تأسی به رسول خدا و متابعت از امر خداوند تعالی خلاف مراسم حج است ؟
امام خمینی (ره) پیام به حجاج 12 شهریور 1362
من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی!داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه!گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است. گفت:
آخر ما حزب اللهی هستیم.
گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟ گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.
بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهیتر میدانند.
بعضی خودشان را از مراجع تقلید حسینی تر میدانند.
حاج آقا محسن قرائتی
رفتهایم خانه یکی از اقوام. چندروزی است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد میرویم به اتاق “نینی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق میشوند اتاق پر میشود و بقیه بیرون در میمانند. عروسکها جا را برای آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نینی کلی عذرخواهی میکند و قرار میشود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفتهاست. دلم نمیخواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق میشوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباببازی فروشی تویشان عروسک است. و اینها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی”های پشمالو و بزرگی است که گوشههای اتاق نشستهاند. چند طبقه یکی از ویترینها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربیهای سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شیشه به ما لبخند میزنند.
مادربزگ در کمد لباسهای را باز می کند و لباسها را نشانمان میدهد. از بین لباسها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون میآورد و جلوی چشممان بالا میگیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا میرود. مادربزرگ میگوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” میکرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. میگوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانهاش را برای “جیگرش” پیدا کند.
صدای زنگ در میآید و یکی از مهمانها مادربزرگ را صدا میزند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در نحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را میگذارد توی کمد. چادرش را سرش میکند. توی آینه چک میکند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ میکند و بیرون میرود. مایو از لابلای لباسها لیز میخورد و میافتد زمین.
بیرون اتاق یکی از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که میخواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله میزند. میگوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق میآیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله میدود طرف ویترین باربیها. به مادرش مدلهایی را که ندارد نشان میدهد و اصرار میکند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانمها تعریف میکند که دختر پنجساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :”میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربیاش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربیاش بشه.” بعد دولا میشود و بچهاش را میچلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل میخندد و در جواب خانمی که اسمش را میپرسد میگوید: فاطمه”. مادر فوری تصحیح میکند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح میدهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را میاندازد. کمی آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمانها میرقصد. آنقدر حرفهای که صاحب گوشی دلش نمیاید جواب تلفنش را بدهد.
میروم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شدهای که اسمش را “زهرا” گذاشتهاند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید میکند. به مادر میگویم :”خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمیشه.” میگوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش میبره. خداروشکر زودم عادت کرد. با این بخیه ها سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریهام میگیرد. به پاشنه بلند صندلهایش نگاه میکند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم میخواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت میخواست بچه هایشرا بخواباند بغلشان میکرد و برای لالاییهایشان خودش شعر میگفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان میداد وقتی از خواب بیدار میشوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمیگویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد میخندد. درست مثل فرشتهای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار میشود. موقعی که چشمهایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی آن اتاق باربیها دارند لبخند میزند.
دلم میگیرد. دلم برای همهی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.
*اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذامنن و لا توال ذالاحن. پسرم،مانند پدرت باش، ریسمان ظلم را از حق برکن! خدایی را بپرست که صاحب نعمتهای متعدد است و هیچگاه با صاحبان ظلم دوستی مکن.
http://linkzan.com/archives/17817
زندگی هر کسی، مسیر خودش را دارد. توی هر کسی راه هایی هست که باید طی بشوند، قطارهایی هست که باید بهشان برسی و قطارهایی هم هست که اتفاقا باید بگذاری بروند. اما اصل زندگی، پیدا کردن قطارهاییست که باید بهشان برسی و با همین درجه ی اهمیت، سوار نشدن به قطارهایی که به مسیر دیگری می روند.
من می خواهم به شما بگویم که هر قطاری که جمعیت زیادی به سمتش هجوم می برند لزوما قطار درست شما نیست.
هر ایستگاهی که جمعیت زیادی از قطار پیاده می شوند لزوما مقصد شما نیست.
حتا قطارهای لوکس تر لزوما به جاهای بهتری نمی روند، و قطارهای معمولی تر قرار نیست به مقصدهای معمولی بروند.
خیلی مهم است، این که سوار چه قطاری بشوی، چه زمانی پیاده بشوی، موقع تغییر مسیر قطارت را به مقصد چه قطار دیگری ترک کنی. برای رسیدن باید حواست به همه ی این ها باشد و هیچ وقت فراموش نکنی که مقصد تو ممکن است با همه فرق داشته باشد!
ممکن است بیشتر از همه برای رسیدن قطارت صبر کنی، و یا قطار تو معمولی ترین و خلوت ترین و کندترین قطار بین قطارهای دیگر باشد، اما به مقصدی برسی که هیچ کدام از اولین قطارها یا لوکس ترین قطارها یا شلوغ ترین قطارها نرسند. شاید در بهترین و برازنده ترین ایستگاه، فقط یک نفر پیاده شود آن هم تو باشی، از معمولی ترین، خلوت ترین و کندترین قطار!