تـــا به تـــا

تـــا به تـــا

حضرت سلیمان تختش بر باد بود؛ یعنی عالم بر باد است!

وقتی که می‌نویسی،
فکرکن به این‌که باید
از میان خواننده‌هات
یکی دو نفر کشته شوند...
نوشته‌ای که نتواند کسی را بکشد
به درد نمی‌خورد.
نوشته‌ای که تو را
توی تعلیق و غصه
از پا درنیاورد،
به درد
ویترین کتابخانه‌های ملی می‌خورد
و صورت روشنفکرهای مزخرف.
بخوان، غصه بخور.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ اسفند ۹۷، ۰۳:۴۰ - سعید
    سلام

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
شهریور


۵ اسفند ۱۳۸۷ ه‍.ش عده قلیلی ازاعضای تندروی طیف منحل شده علامه دفتر تحکیم وحدت به  دانشجویان شرکت کننده در مراسم تدفین 5 شهید گمنام در دانشگاه امیرکبیر حمله کرده و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند. این گروه افراطی برای جلوگیری از دفن شهدا در دانشگاه امیرکبیر تعدای از بنرهای شهدا را پاره کرده و علیه نظام شعار سر دادند.

 با پرتاب سنگ و اشیایی به سمت دانشجویان تشییع‌کننده شهدا، سعی در ایجاد اغتشاش و به انحراف کشیدن مراسم را داشتند که خیل گسترده دانشجویان و مردم با حفظ هوشیاری و بی‌اعتنایی به اهانت‌های آنان، با سر دادن شعارهای "شهیدان زنده‌اند، الله اکبر "، "خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست " و "شهیدان، شهیدان آزادی امروز ما مدیون خون شماست "، فضای معنوی مراسم را حفظ کرده و دانشجویان اهانت کننده را که همزمان با مراسم عزاداری به دست زدن می‌پرداختند به حاشیه راندند.

بعد از 6 سال ...

پیکر پاک و نورانی یکی از آن 5 شهید بزرگوار از طریق DNA شناسایی شد.


شهید رضا سلمانی کردآبادی

شهید "رضا سلمانی کرد آبادی" فرزند محمد ،اعزامی از استان اصفهان می باشد. این شهید بزرگوار در عملیات بیت المقدس در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
"شهید رضا سلمانی کردآبادی" در سال 87 همزمان با ایام ارتحال پیامبر اعظم (ص) و امام حسن مجتبی (ع)به عنوان شهید گمنام در دانشگاه امیر کبیر تهران تشییع وبه خاک سپرده شد.

پ.ن:

اغتشاش امیرکبیر را خوب به یاد دارم. فیلم معراجی ها هم این روزها همه ی حواسم را به دانشگاه امیرکبیر می برد. گرچه این روزها و این سالها در دانشگاههای مختلف کم از این وقایع نداریم.

 نمی توان به بهانه صلح، هم با حق بود و هم با باطل. نمی توان هم حسین را دوست داشت هم شیفته ی یزید بود. هم عاشق خدا بود هم شیطان.

ولی این روزها هر جا که می رویم شاهد ریاکاری سیستماتیک هستیم. آدم هایی که با چفیه انسان ها را خفه می کنند.

از بین همه کشورها از گفتمان اسرائیل خوشم می آید چون رو است، چون رک و راست می گوید ایران باید نابود شود. نه مثل خیلی ها که در ظاهر با ما دست می دهند و لبخند ولی د رپشت صحنه علیه ما توطئه می کنند.

بلای خانمان سوز کشور ما هم همین هست. مردم اسیر میز شده اند به جای اینکه میز را اسیر خود کنند و حاضرند به خاطر یک میز کل نظام را زیر سوال ببرند و ضربات وحشتناکی بزنند. هرکس در حد خودش...

کاش یاد بگیریم اسیر میزها نشویم...


۲۳
شهریور

گاهی در توجیه کارهامون می گیم: اکثر مردم همین کار را می کنند...
ولی اگر به کلمه ی "اکثرالناس" در قرآن نگاه بکنیم می بینیم:

لایعلمون(نمی دانند)
لایشکرون (شکرگذاری نمی کنند)
لایومنون (ایمان نمی آورند)

و اگر کلمه ی "اکثرهم" را بنگریم:
فاسقون (فاسقند)
یجهلون (جهل می ورزند)
معرضون (روی برگردانند)
لایعقلون (اندیشه نمی کنند)
لایسمعون (نمی شنوند)

اما "بندگان صالح" از افراد "قلیل و اندک" میباشند که خدای بلندمرتبه فرمود:
و قلیل من عبادی الشکور
(اندکی از بندگانم سپاسگزارند)

و ما آمن معه الا قلیل
(و همراه او جز عده ای قلیل ایمان نیاوردند)

ثلة من الاولین و قلیل من الآخرین
(گروه کثیری از امت های نخستین هستند و گروه اندکی از امت آخرین)

"زیاد بودن" معیار حق بودن نیست...

۱۷
شهریور


تنت به ناز طبیبان نیازمند مبــــاد
وجود نازکت آزرده گزند مبــــاد


سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته ی شکرافشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

**************************************

من مست نگاه تو ولی امر جهانم
از ناخوشی حال تو آقا نگرانم

من نذر تو کردم همه ی هستی خود را
تا زود سلامت بشوی نذر تو؛جانم
۱۶
شهریور


هوالحق

اخیرا یک مسیر سه ساعتی را با یک دختر بچه ی 13 ساله همسفر بودم. بچه ای که مثل همه ی بچه ها دوست داشت ادای بزرگترها را درآورد، منتها به روشی دیگر. به روشی غلط. شاید اولین بارم بود که با همچین موردی برخورد می کردم.
حس کنجکاوی باعث شد که حتما با او وارد مکالمه شوم.
اولین جمله: انگار شما هم مثل من تنها سفر می کنی؟ (با لبخند)
- بله، اولین بارم هست
+ می ترسی؟
- کمی
+ نترس، همیشه اولین ها سخت اند.
بعد گوشی اش را درآورد ، سامسونگ s3 ، و یک لحظه چشمم به صفحه ای که در آن بود افتاد، اینستاگرام. سوژه جالب تر شد. همین لحظه گوشی من زنگ خورد و مجبور به رو کردن تکنولوژی خود ( شبه 1100 ام) شدم. نگاهی به گوشی من انداخت و منم با خنده بهش گفتم:  گوشی خیلی خوبی هست، 7 روز یک بار نیاز به شارژ داره. 
- گوشی من باطریش هی باد می کنه، هی می کوبمش این ور اون ور تا بشکنه تا بابام برام یه گوشیه دیگه بخره ولی نمیشکنه. البته اولش خیلی خوب بودا ، منتها سالار(داداشم) خرابش کرد. آخه یه مدت دست اون بود.
+ ناقلا چشت چه مدلی رو گرفته ؟
- آی فون، آخه گوشیه قبلیم آی فون بود. داییم برا تولدم گرفته بود، سه روز نشده یکی نشست روش و شکست.
بچه ی صاف و صادقی بود. نیازی نبود زیاد ازش سوال پرسید . خودش همه چی را لو می داد. از لحاظ مالی فوق لعاده مرفه بودند. با برادرش لج و لجبازی می کرد. سالار 19 سالش بود و شرط ورودش به دانشگاه ماشین آزِرا بود.
مادر هستی سالن زیبایی داشت که در حال جابجایی مکان بود و برای اینکه هستی رو از سرش باز کنه اون رو تنهایی راهی خونه ی خواهرش (خاله هستی) کرده بود.
هستی می گفت: برادرم همش منو کنترل می کنه، دوستاشو! برام جاسوس می زاره. ( در واقع پسرهای همسن خودش رو!؟) هستی عکس دوستاشو بهم نشون داد. همه این عکسهارو تو اینستگرام هم گذاشته بود. دوستاش همسن و سال خودش نبودن و کم کمش از خودش 10 سال بزرگتر بودن. دخترهایی فوق العاده فشن و تیپ هستی در کنار اونها واقعا جالب بود. فشن تر از هر فشنی.
هستی قبل از حرکت برای خودش یک اسپری برای برنزه کردن خودش خریده بود و مدام اونو به دستش می زد تا دستاش برنزه بشن. ولی چون شمارش 3/5 بود رنگش کم رنگ بود و هستی می گفت دفعه ی بعد شماره 9 می گیرم، می خوام دستام مشکیه مشکی شه. 
می گفت: به سالار میگم برو برا خودت یه دوست دختر بگیر دست از سر من بردار. ماردم هم میگه سالار تو به هستی خیلی گیر میدی. بابام تا حالا که نبود، از این به بعد که میاد اون هم شروع می کنه به من گیر دادن( نفهمیدم باباش کجا بود).
از سفرهای خارج از کشورش می گفت و عکساشونو نشون میداد. یکی از سفرهاش به لندن بود که اون و برادرش تنهایی رفته بودن خونه دخترخاله مادرش. میگفت آریانا خیلی ساده می گشت ولی دوستاش خیلی خوش تیپ بودن. وقتی عکس آریانا و دوستاش رو نشون داد فهمیدم که دخترند. دوست آریانا خیلی اوپن و فشن بود. آریانا هم چندان ساده نبود ولی نسبت به دوستش بهتر بود.
از دوست پسر دوستش(سویل) گفت که یک هفته به عروسیش تصادف کرد و کشته شد و خبر کشته شدن پوریارو اون به سویل گفته بود. 
در همین حین به من تعارف آب کرد و من لیوان جیبی خودم رو درآوردم، یک لیوان صورتی بچگانه با یک عکس عروسکی، و با لبخند نشونش دادم و هستی گفت: آره منم وقتی بچه بودم از اینا داشتم :)
پرسیدم: خالت چندتا بچه داره؟
گفت: یه پسر 25 ساله
گفتم: عه پس با کی می خوای بازی کنی؟
گفت: من بازی نمی کنم. خالم اینا و رفقاش هر روز پارتی دارن خونه یکی و من هم با اونا میرم و خیلی خوش میگذره.
گفتم: شهرما مناظر طبیعی و بکر خیلی زیبایی داره. آدرس دادم و گفتم حتما برو. گفت معلومه طبیعت رو خیلی دوست داری. گفتم کلا از چیزهایی که انسان ها در ساختنش دخالت داشته باشن خوشم نمیاد. و بعد یک کوه رو نشونش دادم و گفتم دریا زمانی تا پشت این کوه بود ولی خشکیده. دریا هم برید. گفت وقتی شمال میریم ترجیح می دم هتل باشم تا ویلا. گفتم : ویلا که بهتره، دم ساحل هست و تو میتونی زود زود بری لب آب. گفت نه هتل امکاناتش بهتره، همه چیو آماده میارن، صبحانه ناهار شام....
+ خیلی تنبلی ها؟
- تابستون 2/5 4 از خواب بیدار میشم.
+ صبح ها هواش که عالیه
- بیدار بشم چیکار کنم.
با هستی خیلی زیاد صحبت کردیم.
در آخر گفت: خدا کنه بابابزرگم نفهمه اومدم اینجا. آخه تو خونشون هیچی نیست. قدیمیه. ماهواره هم ندارن. من حوصلم سر میره

پ.ن:
همیشه بچه ها دوست دارند زود بزرگ شوند. نمی دانم در بزرگ شدن چه می بینند که ماها نمی بینیم. گاهی دختر بچه ای را می بینم که چادر نماز مادرش را سر کرده با عروسکی در بغل که تلاش می کند همچون مادران او را بخواباند، به او غذا دهد، تمیزش کند. گاهی پسر بچه ای را می بینیم که کت و شلوار می پوشد، لقمه های بزرگ در دهانش می گذارد، پاهایش را روی پاهایش می اندازد و ....
این رفتارها برایمان عجیب نیستند. لازمه ی بزرگ شدنمان، مسئولیت پذیریمان و .... همین بازیها و همین کارها هستند. ولی امان از روزی که بزرگترها هم نفهمند زندگی یعنی چه ، که در این صورت الگوهای نامناسبی برای بچه هایشان خواهند بود، و چون خود زندگی ای پوچ و بی هدف داشته اند، بچه هایشان هم پوچ بزرگ خواهند شد.
آدمی که نفهمد معنای زندگی یعنی چه، برای چه به دنیا آمده، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت، صد درصد هیچ هدفی برای زندگی اش نخواهد داشت و به جای اینکه از ابزارها برای رسیدن به هدف تلاش کند ، می شود بازیچه ی ابزارها.
دیدن هستی دردهایم را بیشتر کرد. دردی که این روزها با آن خیلی مواجه بودم. هستی هایی که روزبه روز بر تعدادشان افزوده می شوند. کوکانی که خیلی زود به بلوغ رسیده اند. شاید بعدا در موردشان نوشتم


۱۶
شهریور

به دلم وعده داده بودم تا عاشقی را کنار بگذارم
بعد فهمیدم از محالات است هر چه پا به فرار بگذارم

من همان شاعر حوالی ری، خسته از حرف های پی در پی
امدم بیت بیت مشهد تا در دلم واژه کار بگذارم


ای در آیینه هات تصویرم من بدون تو زود میمیرم
ناتوانم که لحظه ای بی تو عمر در انتظار بگذارم

خسته ام از نگاه دورادور، از قدمگاه های نیشابور
باید انگار بعد از این با تو زیر گنبد قرار بگذارم


دوست دارم تورا برای خودت چه کسی گفته ضامنم باشی
آهویی عاشقم که آمده ام تا قرار شکار بگذارم

شاهرود است و بی قرارانت، سبزوار است و سربدارانت
بی قرار آمدم خراسان و میروم سر به دار بگذارم


گر «هشت» ”رضا (ع)" و «نُه» "جواد (ع)" است چه غم!
بگذار که «هشتم» گرو «نُه»باشد!

میلاد شمس الشموس ، امام رئوف علی بن موسی الرضا(ع) مبارک.