از جمله کسانی هستم که اسمم واسه پیاده روی اربعین دراومد و نتونستم برم، چون پدرم نذاشت و استدلالش فقط همین بود که میری میمیری.
همین استدلال همین بهانه سالهاست که دل پدر رو نرم نمی کنه تا من ناکام از این دنیای لعنتی نرم. آخه شنیدم اونی که بمیره و کربلا نرفته باشه ناکام هست.
اولا برام فرقی نمی رفت کربلا، امام زاده بهلول، مشهد و هر زیارت گاهی، تا اینکه یهو یکی که میگفتن اسمش امام رضاست چنان محبتی انداخت تو این دل وامونده و این دل رو با عشق آشنا کرد و عشق شد امام رضا
معنی کربلارو نمی فهمیدم، هیئت که می رفتم میدیدم که خیلیا میگن کربلا کربلا، همین کلمه اونقدر تکرار شد که بالاخره این محبت و این نیاز درم ایجاد شد و الان سالهاست که در این حسرت بسر می برم.
وقتی که نیازمند عشق کعبه نبودم ناگاه خود را در مقابل کعبه یافتم و باورم نمی شد در آغوش که هستم، اصلا اینجا بودن یعنی چه، نمی فهمیدم.
الان سالهاست محتاج آغوش حرم شش گوشه شدم و این حسرت همچنان با من باقیست.
گدا شدن به در خانه دوست قصد دیدن اوست
وگـرنه نان گــدایی که هـر گــــدا دارد ...
گاه از خواستن خسته میشم. حکمت این انتظار رو نمی تونم بفهمم
خوره ای رفته به جان من و هر دم گوید:
تو اگر پست نبودی حرمت می بردند