تـــا به تـــا

تـــا به تـــا

حضرت سلیمان تختش بر باد بود؛ یعنی عالم بر باد است!

وقتی که می‌نویسی،
فکرکن به این‌که باید
از میان خواننده‌هات
یکی دو نفر کشته شوند...
نوشته‌ای که نتواند کسی را بکشد
به درد نمی‌خورد.
نوشته‌ای که تو را
توی تعلیق و غصه
از پا درنیاورد،
به درد
ویترین کتابخانه‌های ملی می‌خورد
و صورت روشنفکرهای مزخرف.
بخوان، غصه بخور.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ اسفند ۹۷، ۰۳:۴۰ - سعید
    سلام

۴۶ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

۲۲
فروردين

دوش دیدم که ملایک قید یارانه زدند

انصرافی بنوشتند و به سامانه زدند

بعد تدبیر بران شد در نهاد اعتدال

یک سونا و یک جکوزی شاهانه زدند


آقو ما رفتیم از یارانه انصراف بدیم ، یه نگاه سفیه اندر عاقلی به ما انداختن گفتن آقو ! شما حتما وضعت خیلی خوبه که میخوای انصراف بدی . از کجا آورده ای ؟؟ گفتیم آقو ما یه آدم معمولی جامعه هستیم . قبول نکردن ما رو به جرم مفسد اقتصادی و اخلال در امنیت پولی و ارتباط با ( ب - ز ) گرفتن الانم در بازداشت به سر میبریم . ینی داغونم هااااا  آقو له له هستم :))))

من نظرمو به کسی تحمیل نمیکنم ، اما کسی که نظرش با من مخالف است ، خر است ، تمام شد رفت

امضا: فامیل دور


۲۰
فروردين
"گاهی برای رسیدن به آرامش، آرامش زندگیمون رو بهم می زنیم." 

ما از چیزی مثل ازدواج دنبال آرامشش هستیم و (خودمو میگم) خیلی وقتا یادمون میره که آرامش در دست خداست. یادمون میره کی توی ازدواج "لتسکنوا" گذاشته! مثل بیماری که سرش درد میکنه، فکر میکنه استامینوفنه که سردردش رو خوب میکنه و یادش از محبوب میره، خداست که استامینوفن رو مایه ی تسکین درد کرده!


بسم الله الرحمن الرحیم

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (روم/21)

وَهُوَ الَّذِی {و او کسی ست که}
یُنَزِّلُ الْغَیْثَ {پایین می فرستد باران را}
مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا {بعد از آنکه (مردم) نا امید شدند}
وَیَنشُرُ رَحْمَتَهُ {و می گستراند رحمتش را}
 وَهُوَ الْوَلِیُّ الْحَمِیدُ {و اوست وَلِیُّ الْحَمِید} 

 شوری 28

۱۹
فروردين


روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱۰ ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ).
ﮐﺎﺭﮔﺮ ۱۰ ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .
ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۵۰ ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ .
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵﻣﯿﺰﻧﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ،ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺳﺖ؛ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ،ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ…


پ.ن: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

حالا انتظار دارى با پاى خودش بره از گرفتن یارانه انصراف بده!؟ 
۱۲
فروردين

آقای قرائتــــی :

خداوند به انسان دستور داد گندم نخور

وقتی خورد اولین سیلی خدا به او برهنه شدن بدنش بود.

این نشان می‌دهد که رها کردن لباس

 سیلی خدا است نه تمدن ...

۱۰
اسفند

دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی هم شهید مدافع حرم شد



علی صادقی" (دراجی)، فرزند برومند شهید صادقی، فرمانده سپاه بدر که به عنوان داوطلب دفاع از زینبیه به دمشق رفته بود، راه پدر را در زدودن عتبات مقدسه اهل بیت(ع) این بار در سرزمین شام از لوث وجود وهابیون و تروریست‌های سلفی، به بهترین وجه ادامه داد در دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب کبری(س) در دفاع مقابل حملات عناصر وابسته به گروهک‌های تکفیری، در تاریخ 29 مرداد 92 به شهادت رسید.

پدر او "شهید صادقی" معروف به "ابو میثم" نیز یکی از فرماندهان برجسته سپاه بدر بود که پس از سال‌ها مجاهدت فراوان در جبهه‌های غرب و جنوب کشورمان و حضور در عملیات‌های متعدد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی علیه رژیم بعثی صدام، سرانجام در سال 1379 هجری شمسی در راه زدودن عتبات عالیات از لوث حکومت رژیم خونخوار عراق، به دست مزدوران صدام به شهادت رسید.



پدر شهید علی صادقی (دراجی) در جبهه‌های جنوب کشورمان


پ.ن: آه می کشم، آه حسرت. شهدای حرم را همرزمان خود میپندارم و وقتی خبر شهادت یکی از آنان را می شنوم احساس کسی بهم دست می دهد که از قافله ی یاران ، خوبان جا مانده است.

۱۴
بهمن


دهه شصت برای نصف یک مرغ از 4 صبح توی صف می ایستادیم چون بنابود عزتمان را به نفروشیم. دهه شصت برای نیم کیلو پنیر صف می ایستادیم چون شعار داده بودیم نه شرقی، نه غربی... دهه شصت حتی پک های سیگار هم کوپنی بود چون گفته بودیم ما شریک غم همه مظلومان جهانیم. دهه شصت برای بیست لیتر نفت توی سرما می ایستادیم چون می فهمیدیم جنگ جنگ تا پیروزی یعنی چه... دهه شصت برای یک نوع روغن، یک نوع برنج، یک نوع شامپو و ...برای یک نوع زندگی همیشه توی صف می ایستادیم...دهه شصت دهه صف بود. هم صف مخاصمه با امریکا هم صف گذران زندگی. ولی توی صف می خندیدیم. احساس تحقیر شدگی نداشتیم. چون رهبران مان ما را از آرمان های عزت مندانه انباشته بودند... اما امروز با کدام آرمان عزت مندانه صف ببندیم؟!
امروز که امریکا گویا شریک مودبی شده، امروز که برای پولهای نسیه پیش پیش چرخه های علم و تکنولوژی مان را متوقف کرده ایم، امروز که صدای حمایت از آزادی خواهان را فروخورده ایم، امروز که با وزرای جنگ رژیم صهیونیستی در یک مجلس سخنرانی می نشینیم، امروز که ترجیح می دهیم درباره هولوکاست چیزی نگوییم که به رفقای مودبمان بربخورد، امروز که فحاشی های آمریکایی ها را با سکوت پاسخ می دهیم... امروز چرا باید صف ببندیم؟
صف های امروز پشتوانه عزتمندانه ندارد. گویا برخی ته دل مردم را خالی کرده اند تا صف درست کنند.

پ.ن:

این عکس ناواضح ترین عکسها از صف های طولانی در زیر برف و سرما بود. عکسهای واضح تری هم بود که متاسفانه خیلی ها به بهانه ی انتقاد و حتی قدردانی آنهارا منتشر کردند. 

۲۹
دی

استــاد قرائتــی : 
هرچه هوا سردتــر شد ، لباست را ضخیم تــر میکنـی تا سرما
بـه تــو نفوذ نکنــد ، 
هرچه جامعه ات فاسدتــر شد، تــو لباس تقوایـت را ضخیـم تـر کن
تا بــه تــو نفوذ نکنــد 
و هرگز نــگو : محیط خرابــه ، منم خــراب شدم ! 

۲۷
دی


اگر قورباغه را به یکباره در آب جوش بیندازید بلافاصله به خاطر داغی آب از دیگ بیرون می پرد به همین دلیل ابتدا قورباغه ی زنده را در آب ولرم داخل دیگ می گذارند و سپس کم کم شعله را زیاد می کنند قورباغه به علت خونسرد بودن دمای بدنش همراه با دمای آب تغییر می کند و متوجه داغ شدن آب نمی‌شود تا اینکه زنده زنده می پزد.
حال اثر گناه هم در زندگی انسان به همین ترتیب است که به تدریج و آرام آرام انسان را به تباهی می کشاند

ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ اَیْدِی النّاس

(روم، 41)

(فساد گناهان مردم در صحراها و دریاها ظهور پیدا می کند.)


۲۴
دی


تا الان دقت کرده بودین؟

خداى متعال فرمود:

 یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا

سوره حجرات، آیه 13

 اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفریدیم و شما را تیره ها و قبیله هاى مختلف قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.


ما ها از این اختلاف تیره و قبیله چگونه استفاده کردیم؟ وسیله ای شد برای خود بزرگ بینی یا خود کم بینی



نمی دونم کیا توفیق خوندن  ادامه مطلب رو خواهند داشت...

۱۹
دی
هو
برادرم رفته بود سفر و سوغات سفر بهمون یه خاطره گفت که بدم نیومد اینجا بنویسم.
تو راه مرز بازرگان بودیم که یهو دیدیم یه پیرزن کنار جاده ایستاده. خیلی پیر بود، خیلی پیر. تعجب کردیم. تو این سرما، کنار جاده یه پیرزن تنها . تو ماشین جا داشتیم، سرعتو کم کردیم و ایستادیم و گفتیم مادر کجا میری؟ گفت دارم میرم بازرگان  ( ما قرار نبود داخل بازرگان بریم و قرار بود از کنارش رد شیم) گفتیم می بریمت (در واقع راه رو دورتر کردیم برا خودمون). قبل از سوار شدن گفت : پسرم همین الان بهت بگم که من هیچ پولی ندارم که به عنوا کرایه بهتون بدم. اگه در راه خدا سوار می کنی سوار شم؟ گفتیم: ای حرفا چیه مادر، شما تاج سری.
تو راه ازش پرسیدم که: مادر چرا تنها اینجا ایستاده بودی؟ بچه ای ، نوه ای، کسی نبود باهات بیاد؟ گفت: تو دنیا فقط یه پسر دارم که ازدواج کرد و زنش بردش یه شهر دیگه. نه بهم سر میزنه ، نه خرجی میده. 
وقتی برادرم این ماجرارو می گفت به شدت ناراحت شدم. یه بچه به چه مرحله ای از قصاوت میرسه که اینجوری میشه؟آیا ممکنه منم روزی مثل اون بشم. نکنه بشم؟
وقتی رسوندیمش بهش یه مقدار پول هم دادیم. من نمی دونم مگه خرجش چقد می خواست باشه؟ با چشمامون دنبالش کردیم ببینیم کجا میره، دیدیم که رفت یه جایی نشست برای گدایی.

خدایا می ترسم، از خودم میترسم. میترسم منم روزی بشم همچون همین آدم ها. خدا گفته به پدر و مادرت اوف هم نگو، ولی ما کجای کاریم خدا.

از این نمونه ها کم نیستن. مثلا پیرزنی رو میشاختم که بچه ها و نوه هاش هر روز کتکش می زدن که چرا نمی میری، آخرش تنهاش گذاشتن و همون شب اول پیرزن بیچاره ایست قلبی کرد و مرد. چند وقت پیش تو خواب دیدیم که دخترش مرده، تو خواب می گفتم که اگه می دونست یک سال و نیم بعد از مادرش می میره این همه تلاش نمی کرد واسه مرگ مادرش.

یا پیرمردی که تو تهران ولش کرده بودن و اونم حواس پرتی داشت و از قضا برادرم پیداش می کنه و یهو میشناستش و می فهمه که همشهری هستیم و می فهمه که پسرش اونو از شهرمون آورده تهران و تو کوچه های تهران ول کرده تا دیگه هیچ وقت پیدا نشه .
خدایا به کجا داریم میریم. 
خدایا نه اخلاق درست حسابی داریم و نه اعصاب درست حسابی. بهمون اخلاق و اعصاب و صبر و ایمان بده
پرونده مون سیاهه خیلی
خدایا تو کمکون کن
http://www.askdin.com/gallery/images/3364/1____________8.JPG

http://software.rasekhoon.net/files/Forums/FRsList/ZolKafl/val3.JPG