هوبرادرم رفته بود سفر و سوغات سفر بهمون یه خاطره گفت که بدم نیومد اینجا بنویسم.
تو راه مرز بازرگان بودیم که یهو دیدیم یه پیرزن کنار جاده ایستاده. خیلی پیر بود، خیلی پیر. تعجب کردیم. تو این سرما، کنار جاده یه پیرزن تنها . تو ماشین جا داشتیم، سرعتو کم کردیم و ایستادیم و گفتیم مادر کجا میری؟ گفت دارم میرم بازرگان ( ما قرار نبود داخل بازرگان بریم و قرار بود از کنارش رد شیم) گفتیم می بریمت (در واقع راه رو دورتر کردیم برا خودمون). قبل از سوار شدن گفت : پسرم همین الان بهت بگم که من هیچ پولی ندارم که به عنوا کرایه بهتون بدم. اگه در راه خدا سوار می کنی سوار شم؟ گفتیم: ای حرفا چیه مادر، شما تاج سری.
تو راه ازش پرسیدم که: مادر چرا تنها اینجا ایستاده بودی؟ بچه ای ، نوه ای، کسی نبود باهات بیاد؟ گفت: تو دنیا فقط یه پسر دارم که ازدواج کرد و زنش بردش یه شهر دیگه. نه بهم سر میزنه ، نه خرجی میده.
وقتی برادرم این ماجرارو می گفت به شدت ناراحت شدم. یه بچه به چه مرحله ای از قصاوت میرسه که اینجوری میشه؟آیا ممکنه منم روزی مثل اون بشم. نکنه بشم؟
وقتی رسوندیمش بهش یه مقدار پول هم دادیم. من نمی دونم مگه خرجش چقد می خواست باشه؟ با چشمامون دنبالش کردیم ببینیم کجا میره، دیدیم که رفت یه جایی نشست برای گدایی.
خدایا می ترسم، از خودم میترسم. میترسم منم روزی بشم همچون همین آدم ها. خدا گفته به پدر و مادرت اوف هم نگو، ولی ما کجای کاریم خدا.
از این نمونه ها کم نیستن. مثلا پیرزنی رو میشاختم که بچه ها و نوه هاش هر روز کتکش می زدن که چرا نمی میری، آخرش تنهاش گذاشتن و همون شب اول پیرزن بیچاره ایست قلبی کرد و مرد. چند وقت پیش تو خواب دیدیم که دخترش مرده، تو خواب می گفتم که اگه می دونست یک سال و نیم بعد از مادرش می میره این همه تلاش نمی کرد واسه مرگ مادرش.
یا پیرمردی که تو تهران ولش کرده بودن و اونم حواس پرتی داشت و از قضا برادرم پیداش می کنه و یهو میشناستش و می فهمه که همشهری هستیم و می فهمه که پسرش اونو از شهرمون آورده تهران و تو کوچه های تهران ول کرده تا دیگه هیچ وقت پیدا نشه .
خدایا به کجا داریم میریم.
خدایا نه اخلاق درست حسابی داریم و نه اعصاب درست حسابی. بهمون اخلاق و اعصاب و صبر و ایمان بده
پرونده مون سیاهه خیلی
خدایا تو کمکون کن